یک سال دیگر هم گذشت اما بدون یار.یاری که سالهاست نوروز ها را
بدون وجود مقدسش جشن می گیریم.و امسال هم.
هر سال دعای ظهورش را سر سفره بر زبان جاری میکنیم.اگر خدا امید را
در دلمان نکاشته بود یقین بدانیم مرده بودیم ،از غم فراق،غم بی پدری،
دوری،گناه،کوری چشم و دل،غم بی امام زیستن و بی امام نوروز کردن.
و این زبان حال دلمان باید باشد:
چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی
عجیب تر آنکه چه آسان
نبودنت شده عادت
چه کودکانه سپردیم
دل به بازی قسمت
چه بی خیال نشستیم
چه کوششی،چه وفایی
فقط نشسته و گفتیم:
خدا کند که بیایی....
و بهار منتظر ترانه ای از لبهای توست که شکفتنش را باور کند و رستنش
را پرپر در گام های استوارت.بغضم در سایه ی غربت،این چنین انبوه می شود
و تنهاییم دیر سالی است آغوش گشوده،انتظار آمدنت را.من،از همیشه بیزارم،
از بهت دردناک چشمانم به سوت و کوری راه،و از ماندن در این سراچه ی بی تو.
و جاده به چه حسی مشوش است و به چه انتظاری دچار... .
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو ا که من هم برسم به آرزویی